لقمان و حق شناسی
لقمان بنده ای پاک و چالاک و زیرک بود . خواجه اش او را در کارها پیشی میداد و از فرزندان خود بهترش می داشت زیرا لقمان اگر چه بنده زاده بود اما ویگی های پسندیده داشت ، تا آنجا که خواجه او بود و خواجه اش بنده ! هر غذایی که می آوردند خواجه ابتدا او را می خوراند و سپس خود می خورد !
روزی برای خواجه خربزه آورده بودند او چاقو برداشته بریده ای به لقمان داد و لقمان در کمال خوش رویی هم چون شکر آن را خورد و خواجه چون این خوش خوردن را دید دادن خربزه را تا هفده بار تکرار نمود و بخش آخر را خود خورد تا ببیند شیرینی خربزه در چه حد است.
چون خواجه خربزه را در دهان گذاشت از تلخی آن آتش گرفت و از لقمان پرسید :
چه گونه تو مرا با اشارتی از تلخی خربزه آگاه نکردی ؟
لقمان گفت : من از دست نعمت بخش تو آن قدر شیرینی خورده ام که شرمنده تو هستم. دست شیرینی بخش تو در این خربزه تلخی نگذاشت تا من باز گویم.
چند بار از خدای خود شیرینی گرفته ایم ؟
چند بار از دستش خربزه تلخ خورده ایم ؟
چند بار از او گله نکرده ایم که خدایا این چه مشکلی ، گرهی ، در دسری بود که من به آن دچار شدم و لقمان وار عمل کرده ایم. خواجه و ارباب لقمان چقدر نعمت به او داده بود ؟ آیا دست داده بود؟ پا داده بود؟ چشم و گوش و مو و زیبایی و هیکل و موزونی و ... داده بود؟ آیا به او هستی و اختیار داده ؟ آیا او را اشرف مخلوقات کرده ؟ و ......
چرا اینقدر نمک نشناسیم ؟
سگ اگر از دست کسی یک تکه نان بخورد همیشه با دیدنش دم تکون میدهد . از سگ برتریم یا پست تر؟
چقدر از معرفت و وفای حیوانی به اسم سگ که ظاهرا نجس است در وجودمان متبلور است؟
چرا تا کسی به ما خوبی میکند وظیفه اش را انجام میدهد اما اگر احیانا از دستش در رفت و در حق ما بدی کرد همه خوبی هایش را از یاد میبریم ؟ کمی فکر کنیم . یکساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت است ...